امیر علی امیر علی ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
آیهآیه، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

امیرعلی وآیه نفس های مامان و بابا

امیر علی و پارک بازی

دو هفته پیش (آخر فروردین ) امیر علی رو به همراه عمه و دختر عمه ها و مادرجونی بردیم پارک .تا یک کمی بازی کنه .البته بچه ام که هنوز نمی دونست پارک چیه شاید اونقدر لذتی نبرد ولی من که کلی کیف کردم .الهی مامان قربونت بره .که مات و مبهوت نگاه میکنی.   امیر علی و دختر عمه اش آذین عمه جون و دخترعمه ها (آذین و فاطمه ) خیلی کمک کردن بابت این عکسهای امیر علی ،دست همشون درد نکنه .امیرعلی شما ها رو می بوسه ...
10 ارديبهشت 1392

امیر علی در طبیعت

عزیز مامان ،امیر علی جمعه ای که گذشت ما با مامانیشون رفتیم جنگل مصنوعی (آبشار ).خیلی جالب بود اول توی کالسکه خواب بودی وقتی رسیدیم بیدار شدی و جالب اینجا بود که با دقتی فوقالعاده به همه چیز نگاه می کردی .یک کمی که توی کالسکه بودی خسته شدی و دیگه همش می خواستی غلت بزنی .و از همون موقع به بعد دیگه بداخلاق شدی .دیگه توی دستا میچرخیدی .در ضمن از کلاه هم خیلی بدت میاد و دوست نداشتی کلاه هم سرت کنی بلاخره آخر سر بعد از کلی از این دست اون دست شدن خوابت برد و باز توی کالسکه به سمت خونه برگشتیم . به هوای این چند تا عکس حواست رو پر کردیم ولی در آخر باز هم بداخلاقی میکنی . ...
10 ارديبهشت 1392

عکس العمل پسری در مورد وبلاگش

سلام مامانو جونم .عزیزم قربونت بره مامانی . پسرکم  پنج شنبه ای توی خونه مامانی بودم و کنار خاله جون نشسته بودم .خاله جون در مورد عکسها و عکس العمل شما برام حرف میزد .میگفت اتاقت رو میشناسی تحت هر شرایطی توی ده شلمرود رو گوش میدی و آروم هستی .ناگهان به خاله گفتم وبلاگ پسرم رو دیدی گفت الان می بینیم آدرس رو زدم و شما یکدفعه وبلاگت رو دیدی عکس العملت خیلی قشنگ بود عزیزم ..... هجوم به سمت کامپیوتر فشردن کلیدهای کی برد  پی در پی خسته شدی و کنار لب تاب دراز کشیدی ...
10 ارديبهشت 1392

وزن امیر علی

امیر علی پسر خوشگل من چون با وزن کم بدنیا اومد من خیلی دلواپس بودم مخصوصا زمانی که یک ماه و نیمش شد بردمش پیش دکتر و وقتی پسرم را وزن کرد به من گفت اگر تا یک ماه آینده وزن پسری بهتر شد که هیچ والا باید شیر خشک بخوره من خیلی ناراحت شدم انگار به من فحش میدادن .بالاخره تمام هم و غم خودم رو گذاشتم برای شیر دادن به گل پسری .وقتی دفعه بعد پیش دکتر رفتیم خیلی راضی بود و من خیلی خوشحال شدم ولی اینو بگم که با این استرس همچنان بودم و هر دفعه که میخواستم برم بهداشت غصه داشتم .هر دفعه که شک میکردم خاله کوچیک امیرعلی رو میفرستادم روی ترازو بعد امیر علی رو به دستش بدم .این آخریها هم که خود گل پسر رو روی ترازو میزاشتم بالاخره همه اینا رو گفتم تا به ا...
10 ارديبهشت 1392

نذر صاحب الزمان

سوم آذر 91 که مصادف بود با اولین جمعه ماه محرم طبق روال هر ساله مراسم حضرت علی اصغر برای شیر خوارها برگزار شد .من و گل پسری هم در این مراسم شرکت کردیم .پسرم تازه دو ماهش داشت تموم میشد و خیلی کوچولو بود.من سال قبلش نذر کرده بودم که حتما در این مراسم شرکت کنم با گل پسرم .خدایا شکرت که به من یک پسر سالم دادی .خدایا شکرت که عزیز تر از جانم باعث گرمی زندگیم شد . دست خاله جونام درد نکنه بابت عکسام .می بوسمشون ...
10 ارديبهشت 1392

امام حسین و کربلا

سلام مامان جونم عزیزتر از جانم .پسرم امیر علی بهت قول داده بودم که هیچ وقت از بدی روز گار ننویسم ولی این را مینویسم تا برایم دعا کنی برای هر دو یمان .ماه گذشته خبر رسید که ثبت نام عتبات اینترنتی برگزار میشه و اونایی که اسم بنویسن و در قرعه کشی برنده بشن در اولویت رفتن هستند.به بابا سعید گفتم ما هم اسم بنویسیم سه نفری به پابوس امام حسین بریم گفت بنویس .خیلی خوشحال شدم قرار بود سوم اردیبهشت جواب قرعه کشی به گوشی هامون پیامک بشه .بالاخره ساعت شش و نیم عصر پیامک رسید و ماهم در این قرعه کشی اولویت 2 بودیم خیلی خوشحال شدم آخه خیلی از خاله ها مادرجونا تعریف شنیده بودم و به قولی دلم هوایی شده بود .   به بابا سعید گفتم گفت حالا صبر کن خبر ...
10 ارديبهشت 1392

اولین نوشته

پسر کوچولوم سلام مامان به قربونت بره امروز اولین روزیه که برات دارم می نویسم .اینجا برات از خوبیهای روزگار مینویسم و بدیهاش رو به باد می دم که ببره که هیچ وقت یادنکنی از سختی و مشکلات .عزیزم امروز شش ماه و بیست و چهار روزت شده ولی من برایت از نخستین روزها یاد میکنم .دوست دارم مامانی ،عاشقتم .من و بابایی بهترین روزها رو  سعی میکنیم بوجود بیاریم و بهترین خوشی ها رو دعا می کنیم که خدا نصیبت کنه .عزیزمی الان دلم برات خیلی تنگ شده ،سرکارم و از صبح پیش خاله جون هستی . ...
3 ارديبهشت 1392