جشن دهه فجر
عزیزم عشقم سلام
مامان به قربون خوشگلیات بره عزیزم جمعه خاله فهیم زنگ زد و گفت که روز شنبه جشن دعوتیم من که خیلی مایل به رفتن نبودم گفتم نه نمیام ولی این تماسها چندین بار تکرار شد حتی روز شنبه وقتی که داشتن میرفتن دوباره زنگ زدن و گفتن بیاین شما هم بالاخره ما هم با کلی این و ر و اون ور کردن طوری رفتیم که گل پسر خیلی اذیت نشه و حوصله اش سر نره بالاخره ما با دو ساعت تاخیر رسیدیم
با رسیدن به محل جشن و اومدن بابایی جلوی درب سالن سریع گل پسرش رو گرفت و رفت ما هم به دنبالشون بدو .....پسری که تازه از خواب بیدار شده بود و به جز شیرم چیزی نخورده بود با یک حرکت سریع شروع به خوردن کرد و ماشالله باید به اندازه سه نفر ازش پذیرایی میکردن و در این بین خاله ها و باباجونیش و مامانیش کلی ذوق میکردن .باباییش میگفت خداروشکر پسرم رو آوردی میخواستم دستش رو بگیرم راش ببرم به همه نشونش بدم و کلی خوشحال بود از این حرکت بماند که من همش میگفتم نکنه خسته بشن ولی اونا کلی ذوق میکردن با حرکات پسری با دست زدناش، خوردن خوراکی ها و اینکه خیلی دوست داشت ساندویج بخورد و با هر لقمه ای که میخورد دوست داشت به بابابش هم بده .چنین پسر لوسی داریم ما .... حالا بریم عکسای گل پسری رو ببنیم ....
در آخر از باباجونیش تشکر میکنیم که ما رو به این جشن دعوت کردن